و مادر آلت تناسلی اش را دوخت
و به نوزاد اخطار کرد:ـ
اگر سر تولد به دنیای پلیدی داری
با خنجر قلبت را خواهم سوخت
و ما بین دو نبود
پلی خواهم بست
و نوزاد که تا صبح گریه میکرد
و نوزاد که تا صبح ضجه میزد
و مادر که یک دیوار ساروجی ضخیم
بر تمنای وصلش ساخت
و تمام درهای تولد را بست
و نوزاد که تا دو روز بر در بسته سنگ میزد
تا که دیگر رخوت
به سکون تبدیل شد
و ضربه ها
و ضربه ها
و لگدها
گم شد
و گم شد
و گم شد
و دیگر هیچ آوائی نبود
و نوزاد در شکم مادر دفن گردید
و مادر سنگ قبری بر روی شکم خود گذاشت
و بر روی آن نوشت:ـ
برای خوشبختی که هرگز متولد نشد!ـ
نظرات شما عزیزان: